داستان های کوتاه جذاب و خواندنی داستان های کوتاه جذاب ، خواندنی، طنز ، پند آموز درباره وبلاگ مجموعه داستان های کوتاه جذاب و خواندنی،داستان های کوتاه جذاب ، خواندنی، طنز ، پند آموز، عاشقانه مدیر وبلاگ : میعادگاه مطالب اخیر
آرشیو وبلاگ
برچسبها
ادامه مطلب نوع مطلب : داستان کوتاه، برچسب ها : داستان، داستان نویسی، داستان جالب، حکایت جذاب، سایت داستان، ماجرای شنیدنی، داستان خواندنی، لینک های مرتبط : زن ![]() ادامه مطلب نوع مطلب : داستان کوتاه، برچسب ها : داستان، داستان کوتاه، داستان جذاب، سایت داستان، داستان نویسی، ماجرای خواندنی، حکایت جذاب، لینک های مرتبط : م
![]() ادامه مطلب نوع مطلب : داستان عاطفی، برچسب ها : داستان، داستان نویسی، داستان جذاب، ماجرای خواندنی، حکایت جذاب، سایت داستان، داستان زیبا، لینک های مرتبط : ![]() ادامه مطلب نوع مطلب : داستان کوتاه، برچسب ها : داستان، داستان کوتاه، داستان زیبا، ماجرای خواندنی، داستان جذاب، داستان جالب، حکایت جذاب، لینک های مرتبط : مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.کشیش گفت:بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.خوک
![]() ادامه مطلب نوع مطلب : حکایت های پند آموز، برچسب ها : داستان، سایت داستان، داستان نویسی، داستان جذاب، داستان کوتاه، حکایت جذاب، ماجرای خواندنی، لینک های مرتبط : روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت
ادامه مطلب نوع مطلب : داستان کوتاه، برچسب ها : داستان، داستان نویسی، سایت داستان، داستان جالبب، حکایت جذاب، ماجرای خواندنی، داستان خواندنی، لینک های مرتبط : روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. " فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود. ![]() ادامه مطلب نوع مطلب : داستان کوتاه، برچسب ها : داستان، سایت داستان، داستان نویسی، داستان کوتاه، ماجرای خواندنی، داستان جالب، حکایت جذاب، لینک های مرتبط : روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد. ![]() کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: ... ادامه مطلب نوع مطلب : داستان کوتاه، برچسب ها : داستان، داستان کتاه، سایت داستان، داستان نویسی، ماجرای خواندنی، داستان جالب، حکایت جذاب، لینک های مرتبط : موضوعات پیوندهای روزانه
پیوندها آمار وبلاگ
امکانات جانبی |
||