داستان های کوتاه جذاب و خواندنی داستان های کوتاه جذاب ، خواندنی، طنز ، پند آموز درباره وبلاگ مجموعه داستان های کوتاه جذاب و خواندنی،داستان های کوتاه جذاب ، خواندنی، طنز ، پند آموز، عاشقانه مدیر وبلاگ : میعادگاه مطالب اخیر
آرشیو وبلاگ
برچسبها
سلام دوستان خوبم. داستان خیلی کوتاهه ولی شاید به زندگیهامون نزدیک باشه!
بدکاری هنگام مرگ، ملکه دربان دوزخ را دید. ملکه گفت: کافی است که فقط یک کار خوب کرده باشی تا همان یک کار تو را برهاند. خوب فکر کن. ادامه مطلب نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : در سال 1974 مجله گاید پست، گزارش مردی را نوشت که برای کوهپیمایی به کوهستان رفته بود. نگهان برف و کولاک او را غافلگیر کرد و در نتیجه راهش را گم کرد. از آنجا که برای چنین شرایطی پوشاک مناسبی همراه نداشت، میدانست که هر چه سریعتر باید پناهگاهی بیابد. در غیر اینصورت یخ میزد و میمرد. علیرغم تلاشهایش دستها و پاهایش بر اثر سرما کرخت شدند. میدانست وقت زیادی ندارد.
ادامه مطلب نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : روزی دختر جوانی در چمنزاری قدم میزد و پروانهای را لابهلای بوته خاری گرفتار دید. او با دقت زیاد پروانه را رها کرد و پروانه پرواز کرد و سپس بازگشت و تبدیل به یک پری زیبا شد و به دختر گفت: به خاطر مهربانیت هر آرزویی که داشته باشی برآورده خواهد کرد. . ادامه مطلب نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : یه سرزمین دو برادر پهلوان زندگی میکردند. برادر بزرگتر به نام فیلیپ برادر کوچک هم رابین بود. در یکی از روزها پادشاه دو برادر را به قصر خود دعوت کرد. پادشاه پس از خوش آمدگویی به آنها گفت که دشمن به مرز شمالی این کشور حمله کرده و شما تنها کسانی هستید که میتونید از ما در برابر دشمنان حفاظت کنید. بعد از تجهیز کردن این دو برادر را راهی این نبرد کرد. دو برادر به راه افتادن و به نزدیک اون شهر مرزی رسیدن. ولی چون شب بود خواستن شب رو اونجا استراحت کنن. صبح که شد فیلیب به رابین گفت تو برو به جنگ من اینجا میمونم و اگر کسی تو رو شکست داد و خواست از اینجا رد بشه من جلوشو میگیرم. هر چی باشه من بزرگترم و قویتر. ادامه مطلب نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : در زندگی هر کدام از ما ممکنه فراز و نشیبهای بسیار زیادی وجود داشته باشه. ممکنه بعضی وقتها ما دچار مشکلاتی بشیم که اکثراً خودمون اونها رو رقم زدیم و زمانیکه با اونها دست و پنجه نرم میکنیم ممکنه شکست بخوریم و این شکست رو دست تقدیر و سرنوشت و ... بدونیم. در صورتیکه اصلاً اینطور نیست. بلکه خود ما همه کارها رو انجام دادیم. بهتره توی زندگیمون همیشه قدر اون چیزی که هستیم رو بدونیم و همه تلاشمون در این باشه که روز به رزو بهتر بشیم. لئوناردو داوینچی به هنگام کشیدن تابلوی شام آخر، دچار مشکل بزرگی شد. او میبایست نیکی را به شکل ((عیسی)) و بدی را به شکل ((یهودا )) یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر میکرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدلهای آرمانیاش را پیدا کند. روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از جوانان همسرا یافت. جوان را به کلیسا دعوت کرد و تابلو را به او نشان داد. سپس جوان را به کارگاهش برد و از چهرهاش اتودها و طرحهایی برداشت.
ادامه مطلب نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : مردی در کنار ساحل دورافتادهای قدم میزد. مردی را در فاصله دور میبیند که مدام خم میشود و چیزی را از روی زمین بر میدارد و توی اقیانوس پرت میکند. نزدیکتر میشود، میبیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل میافتد در آب میاندازد.
- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم میخواهد بدانم چه میکنی؟
ادامه مطلب نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : روزی پدری در اتاق خود به شدت سرگرم کار بود و مشغول بررسی نامه ها و تنظیم قرار ملاقات و ... بود. به طوری که وقتی دخترش به او نزدیک شد متوجه نشد. دختر پس از کمی سکوت گفت: - بابا چیکار می کنید؟
ادامه مطلب نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : یک دختر مراکشی همراه پدرش که شغل او نخ ریسی بود زندگی می کرد. از بخت خوب پیرمرد پولدار می شه و تصمیم می گیره دخترش رو یک سفر با کشتی به دریای مدیترانه ببره. اما کشتی با طوفان مواجه می شن و کشتی غرق می شه. پدر می میره و دختر به ساحل مصر می رسه.
ادامه مطلب نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : یک روز یک مرد جوان رفت پیش دکتر وینسنت پیل و بهش گفت: - آقای دکتر من خسته شدم. من نمی تونم از پس مشکلاتم بر بیام. لطفاً به من کمک کنید. دکتر پیل جواب داد: - باشه فقط یکم صبر کن من یک سخنرانی دارم بعد از سخنرانی به تو جایی رو نشون میدم که هیچ کس اونجا مشکلی نداره. مرد جوان خوشحال میشه و میگه: - باشه من منتظرم. هر طور شده به هر قیمتی من به اونجا میرم. ادامه مطلب نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی صاعقهای فرود آمد و همه را کشت. اما مرد نفهمید دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش میرفت. پیاده روی دراز بود، تپه بلند بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز میشد و در وسط، چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود رهگذر رو به مرد دروازهبان کرد: - روزبخیر - روزبخیر ادامه مطلب نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : موضوعات پیوندهای روزانه
پیوندها آمار وبلاگ
امکانات جانبی |
||